” خالی ام
خالیتر از پنجرههای تاریک
که زنی
زیستنش را گورستان کرده
و تنها دوته میبافد در اندوه
خالی از همهمههای خیابانی خیس
که تو را در تو حل کرده .”
(پشت جلد)
این دفتر شعر غیرمعمول ۱۶۲ شعر سپید سورئال دارد.
پیش از دفتر شعر ” دوته ” واجارگاهی گاهی ۹ دفتر شعر را بر بساط نشر نشانده بود.
واجارگاهی شوق و اشتیاق زایدالوصفی به رسیدن به حوزههای ناشناخته و کشف نشده و در طلب ناممکن است.
واجارگاهی ذوق ویژهای در گزینش واژگان بومی گیلانی دارد.
شاعر مثل نیما واژگان بومی را در آغوش واژگان سرهی فارسی قرار میدهد: ”
* کوچهای بنبستم
که ” آجارش ”
با حلبهای کهنه میخکوب است…
*”آجارش: استخوانهای بالای بدن که از لاغری نمایان است…
بیفایده بود
امانی در ” دوتهای ” که پریشان نمیماند، نیست
هنوز به سایهها عادت داشت
و نشان از ابری
که محالش بارانیست و شب را
ناله زده تا سپیده نیست .”
*دوته: معنی بافتن یا بافته شدن میدهد، در این جا معنی موی بافته شده است…
(ص، ۱۹)
شعر واجارگاهی مانند همهی شعرهای شاملووار، ضربآهنگ کلامی امروزین دارد. ترکیب کلام و وقفها و تاکیدهای جمله از الگوهای منظمی پیروی میکند که به هماهنگی و قسمی درونی میرسد. اگر اینگونه همسازی و هماهنگی بر واژهها تحمیل شود، کلامی بیروح به دست میآید، اما در سرودههای واجارگاهی این موزیک و هماهنگی از درون خود سخن میبالد. تأکیدها و وقفهها و زیر و بم جملهها از معنای سخن حاصل میشود، یعنی از کیفیت و فشار عاطفه و معانی پشت واژهها به دست میآید که موج و حرکتی به سخن شاعر داده است که بیشترین تأثیر را بر خواننده میگذارد.
واجارگاهی گوشهی چشمی به عرفان دارد، یعنی به درونگرایش پیدا میکند و یله و آزاد است و مانند کبوتر مولانا رو بهسوی جانب بی جانبی دارد و در حال و هوای گرگ و میشی پرواز میکند و به عرفان آبی نزدیک میشود: ” دستبردار نبودند / تو را چیده بودند / و قرار نبود شرحات / پنجرهای را باز کند / چند واژهی حل نشده / میتوانست تو را در من حل کند / چشمانت را از سقوط پس بگیرد / و به اندوهی که / غمت را سگ دو زده / سلامی بگوید / اشتباهی با واژههایی ور رفتم / که بیداری را نفهمید / اشتباهی خودم را تشیع کردم / در نامهای چند رنگ / حواسم نبود / این خیسی را گیج ماندهام / حواسم نبود / تو را چیده بودند / در بلوغ نامهای نارس / و ” دوتههایت ” را تعارف کرده بودند به باد / من در این آغاز / رنگپریده ماندم / از این همه ادامه / که تو را میمکید بی شرح .”
(صص، ۴۰ و ۴۱)
واجارگاهی مردی کوهستانی است که در نسیم سحر جنگل و قلهها تنفس میکند و از چشمههای زلال آب مینوشد، واجارگاهی، عاشق جنگل، کوه، درختان، دریا، باران، پروانه، لحن خاک، ابر، مرداب، لمه (سقف چوبی)، موج، علف، پرنده و اجاق روشن و کلههای روستایی است: ”
پرندهی من، صدای باد را میشنوی؟ / اتفاقی میافتد / اتاقی که در تنم پهن است / به جنگل تبدیل میشود / تو زیبا بودی که جنگل در من میزیست / آمده بودم افسردگی درخت را / از لب پنجره بر دارم / پنجرهای برگشت رو به دیوار
و این جنگل بود، همچنان پرندهاش را صدا میزد .”
شاعر برای این که تنهایی را تاب بیاورد، و واقعیتهای سخت و سمج را کنار بزند به جنگل و دریا و ستاره و ماه و عشق پناه میبرد و میخواهد روزنهای به دنیای کهن، به جهان آب و آیینه باز کند ولی نمیتواند.
او زندگی را بیارزش و بیقدر میداند و با چنان آهنگی در این عرصه پیشروی میکند که دست شوپنهاور و کامو را از پشت میبندد و جهان را پوچ و لبریز از خستگی و درهمشکستگی میداند: ” دشوار یعنی / همین اندازه که
آدمی میفهمد
عشق هست، تنهایی هست
و دوره میکند خودش را
دوره کرده در من
رنج را کجای آغاز زیستهای
که عشق، ماهیتش سکوت مانده. دور شده در من
پرندگانی که نامت را سقوط میکنند
کدام رفتن را نشانم میدهند
که اینگونه
مردهام را در تو زندگی میکنم
شبیه تنهایی که دستبردار نیست
برمیگردم به تو .”
(ص، ۸۲)
شاعر در متن رویدادها زندگی میکند و هبوط خویش را تماشا میکند و به زبان تصویر و رمز و نماد، حدیث این زندگی مرگبار را بازگو میکند.
جهاننگری شاعر در این اشعار متبلور نشده است ولی شاعر پوئتیک ” شعر تجسمی ” خود را در متن عرضه میکند و از دریچهی عواطف و اندیشههای خود به هستی و نیستی مینگرد و گوشههای تاریک شعر و زبان را جلوهگر میکند.
شعر واجارگاهی، بیان تمام واقعیتها نیست، بلکه عطیهی سخنمند ” هستی ” (بودن، وجود) است و این داوری را میتوان در چند شعر شاعر بهوضوح دید که به قول هولدرلین و نصرت رحمانی و فروغ ” آن چه میماند شعر و ارمغان شعر است و تنها صداست که میماند، مورد یک: ” هر از گاهی که آغاز کبوتر / از شعر جدا میماند / برهنه بر پارههای ابر / شکسته در ساقههای رنج / چون شلتوکی رها در باد / تشنه / تشنه / خونابهی شعر را / بالا میآورم / که غروب / در آغاز رنگ / به بال پروانهای پرواز بدهد .”
(ص، ۹۶)
مورد دوم: ” در خیالم / بالادست گورم ایستادهام / هنوز خالی است / عمیق است اما صدایم را میپیچاند / – باید قادر باشم بروم / یقینی که تمام مرا راهی کند .”
(ص، ۹۹)
در سرودههای شاعر، سطرهایی هست که هم از حس امروزینه خبر میدهد و هم از اکتشاف شاعرانه و هم در آنها اندیشه و فلسفه هست و هم فوران و غنای عاطفی، با آهنگ و سخن امروز که بحرانی را در جهتیابی ما نشان میدهد، سخن میگوید و از زبان عادی سرپیچی میکند و زبان نخنماشدهی ادبیات رسمی و فاخر را به کناری مینهد و به سمت ادراکهای نوین پیش میتازد، چنان که در شعر (۵۷) میگوید: ” این اتاق میتواند / حجمی را گریسته باشد / در شرح دیگری از تو / بی آن که بدانی / چشمانت / کدام پرواز را از اوج گرفته / خیابانی تو را پرت کرده در این اتاق / جایی که غروب نمیتواند از نور، چشمپوشی کند / کدام تن نیمهجان را میتواند اشاره کند / که قبری در من پهلو میگیرد / قبری که راه میرود / سیگار میکشد / کله و پاچه میخورد / آدامسش را در خیابان پرت میکند / به اشکال مختلفی در میآید / از اتاقی میگوید / که تو / تنهاییات را در آن گریستهای / و صدایت نمیتواند / آمده باشد که از اتاق بیرون بیاید /
محصور در هنوز یک فریاد / محصور / در هلهلههای بی شرح / با باقیماندهای از مرگ / محصور. ”
(ص، ۱۰۶)
واجارگاهی در سرودههای خود غالباً گذر سنگین و بیرحم زمان را به توصیف در میآورد و ناتوانیاش را در نگهداری یا لذتبردن از این روزگار تلختر از زهر ترسیم میکند.
او احساس میکند که همه راهها بر او مسدود شده است و از لحظههای شتابان و فرسایشی و دردهای ناسور و ناگفتنی ای حرف میزند که عرصهی هستی را دربر گرفته است: ” همین که شب / بی تصویر/ قادر است / سایهای را محو نماید / تنهایی شکل عجیبی میگیرد .- انگشتبهدهان بدرقههای خاموش/ هیاهوی بیتوقف / تا سر میچرخانی / رفتن فراموش میشود – کجای باور را تماشاچی ماندهام / که دوردست / شمایل دوری را نشان نمیدهد! ”
(ص، ۲۷۴)
مالرو دربارهی جنگ اول جهانی و حوادث ناگوار آن گفته بود که تاریخ مثل تانک از روی بدن ما و نسل ما بیرحمانه میگذرد. من نمیدانم تاریخ بود یا چیزی دیگر که از روی جسم ما گذشت، اما این را میدانم که در این گذار و عبور وحشتناک، بهای سنگینی پرداختیم از جمله جان چند تن از شاعران و داستاننویسانمان را: ”
میدانستم انحصار زمان
چارچوبش در بعید یک کشف
باقی میماند
میدانستم
ظهری رد شده در من حاضر است
که قلبم را شکسته بخواهد
میدانستم خداحافظی برمیگردد
به یک سلام
من اما از جنگ خودم باز میگشتم
و شهید روزگارم بودم .”
(صص، ۲۹۱ و ۲۹۲)
فیض شریفی
به اشتراک بگذارید:
لینک خبر: